اي سواد خط توشرح مصابيح جمال
طاق پيروزه ابروي تو پيوسته هلال
زلف هندوي تو چيني و ترا رومي روي
چشم ترک تو ختائي و ترا زنگي خال
کي شکيبد دلم از چشمه نوشت هيهات
تشنه در باديه چون بگذرد از آب زلال
گر بود شوق حرم بعد منازل سهلست
هجر در راه حقيقت نکند منع وصال
نتوان گفت که مي در نظرت هست حرام
زانکه در گلشن فردوس بود باده حلال
بر بنا گوش تو خال حبشي هر که بديد
گفت بر گوشه خورشيد نشستست بلال
چون خيال تو درآيد بعيادت ز درم
خويش را باز ندانم من مسکين ز خيال
گفتم از ديده شوم غرقه خون روزي چند
چشم دريا دل من شور برآورد که سال
چه کند گر نکند شرح جمالت خواجو
که بوصف تو رساندست سخن را بکمال