چون آتش خور شعله زد از شيشه شفاف
در آب معقد فکن آن آتش نشاف
گر باد صبا مشک نسيمست عجب نيست
کآهوي شب افتاد کنون نافه اش از ناف
منعم مکن اي محتسب از باده که صوفي
بي جام مصفا نتواند که شود صاف
ميخواره سرمست بدنيا نکند ميل
ديوانه مدهوش ز دانش نزند لاف
صيد صلحا مي کند آن آهوي صياد
خون عقلا مي خورد اين غمزه سياف
هر دم که شود درج عقيقت گهر افشان
گوهر ز حيا آب شود در دل اصداف
آنکس که دل از هر دو جهان در کرمت بست
بر وي چه بود گر بگشائي در اعطاف
کام دل درويش جزين نيست که گه گاه
در وي نگرد شاه جهان از سرالطاف
آن به که زبان در کشم از وصف جمالت
زيرا که بکنهش نرسد خاطر وصاف
نقد دل مغشوش ببازار تو برديم
گفتند که کس قلب نيارد برصراف
خواجو بملامت ز درت باز نگردد
عنقا نتواند که نشيمن نکند قاف