پرده از رخ بفکن اي خود پرده رخسار خويش
کي بود ديدارت اي خود عاشق ديدار خويش
برسر بازار چين با سنبل سوداگرت
مشک اگر در حلقه آيد بشکند بازار خويش
نرگس بيمار خود را گاه گاهي باز پرس
زانکه هم باشد طبيبانرا غم بيمار خويش
چون نمي بيني کسي که جز تو مي گويد سخن
خويشتن مي گوي و مينه گوش بر گفتار خويش
ايکه در عالم بزيبائي و لطفت يار نيست
با چنين صورت مگر هم خويش باشي يار خويش
ما بچشم خويش رخسار تو نتوانيم ديد
ديده بگشاي و بچشم خويش بين رخسار خويش
کار ما انديشه بي خويشي و بي کيشي است
هر که را بيني بود انديشه ئي در کار خويش
خويش را خواجو شناسد گر چه او را قدر نيست
هم بقدر خويش داند هر کسي مقدار خويش
چون ز خويش و آشنا بيگانه شد باشد غريب
گر کند بيگانگانرا محرم اسرار خويش