اي دلم را شکر جان پرورت چون جان عزيز
خاک پايت همچو آب چشمه حيوان عزيز
عيب نبود گر ترنج از دست نشناسم که نيست
در همه مصرم کسي چون يوسف کنعان عزيز
يک زمان آخر چو مهمان توام خوارم مکن
زانکه باشد پيش ارباب کرم مهمان عزيز
خستگان زنده دل دانند قدر درد عشق
پيش صاحب درد باشد دارو و درمان عزيز
گر من بيچاره نزديک تو خوارم چاه نيست
دور نبود گر ندارد بنده را سلطان عزيز
آب چشم و رنگ روي ما ندارد قيمتي
زانکه نبود گوهر اندر بحر و زر در کان عزيز
زلف کافر کيش او ايمان من بر باد داد
اي عزيزان پيش کافر کي بود ايمان عزيز
گر ترا خواجو نباشد آبروئي در جهان
عيب نبود زانکه نبود گنج در ويران عزيز
بر سر ميدان عشقش جهان برافشان مردوار
قلب دشمن نشکند آنرا که باشد جان عزيز