در جهان قصه حسن تو نشد فاش هنوز
تو دل خلق جهان صيد کني باش هنوز
هيچ دل سوخته کام دل شوريده نيافت
زان عقيق لب در پوش گهر پاش هنوز
باش تا نقش ترا سجده کند لعبت چين
زانکه فارغ نشد از نقش تو نقاش هنوز
تا دلم صيد نگشتي بکمند غم عشق
سنبلت سلسله بر گل نزدي کاش هنوز
گرچه فرهاد نماندست وليکن ماندست
شور لعل لب شيرين شکر خاش هنوز
چند گوئي که شدي فتنه رويم خواجو
نشدم در غمت افسانه او باش هنوز
عاقبت فاش شود سر من از شور غمت
گر به شيدائي و رندي نشدم فاش هنوز