فتاده ام من ديوانه در غم تو اسير
بيا و طره برافشان که بشکنم زنجير
برآيد از قلمم بوي مشک تاتاري
اگر بوصف خطت شمه ئي کنم تحرير
چه خوابهاي پريشان که ديده ام ليکن
معبرم همه زلف تو مي کند تعبير
چنين که باز گرفتي زبان ز پرسش من
زبان خامه ازين دل شکسته باز مگير
اگر چنانکه تواني جدا شدن ز نظر
گمان مبر که تواني برون شدن ز ضمير
ز بوستان نعيمم گزير هست وليک
ز دوستان قديمم نه ممکنست گزير
حکايت دل از آن رو کنم بديده سواد
که درد عشق فزون آيد از بيان دبير
اگر به نامه کنم وصف آه و زاري دل
برآيد از سر کلکم هزار ناله زير
کند شکايت هجر تو يک بيک خواجو
بخون ديده گرينده دمبدم تحرير