بيار باده که شب ظلمتست و شاهد نور
شراب کوثر و مجلس بهشت و ساقي حور
کمينه خادمه بزمگاه ماست نشاط
کهينه خادم خلوتسراي ماست سرور
معطرست دماغ معاشران ز بخار
معنبرست مشام صبوحيان ز بخور
ببند خادم ايوان در سراچه که ما
بدوست مشتغليم و ز غير دوست نفور
ز نور عشق برافروز شمع منظر دل
به حکم آنکه مه از مهر مي پذيرد نور
دلي که همدم مرغان لن تراني نيست
کجا بگوش وي آيد صفير طاير طور
مرا ز ميکده پرهيز کردن اوليتر
که گفته اند بپرهيز به شود رنجور
ولي چنين که منم بيخود از شراب الست
بهوش باز نيايم مگر بروز نشور
ز شکر تو مرا صبر به که شيريني
طبيب منع کند از طبيعت محرور
ولي ز لعل تو صبرم خلاف امکانست
که مي پرست نباشد ز جام باده صبور
فروغ چهره ات از تاب طره پنداري
که آفتاب شود طالع از شب ديجور
چه دور باشد ارت ذره ئي نباشد مهر
که ماه چارده دايم ز مهر باشد دور
به روي همنفسي خوش بود نظر ور ني
ز ناظري چه تمتع که نبودش منظور
ز جام عشق تو خواجو چنين که مست افتاد
بروز حشر سر از خاک برکند مخمور