گر يار يار باشدت اي يار غم مخور
گنجت چو دست مي دهد از مار غم مخور
بر مقتضاي قول حکيمان روزگار
اندک بنوش باده و بسيار غم مخور
دستار صوفيانه و دلق مرقعت
گر رهن شد بخانه خمار غم مخور
کارت چو شد ز دست و تو انکار مي کني
اقرار کن برندي و زانکار غم مخور
چون دوست در نظر بود از دشمنت چه غم
چون گل بدست باشدت از خار غم مخور
با طلعت حبيب چه انديشه از رقيب
چون يار حاضرست ز اغيار غم مخور
گردرد دل دوا شود ايدوست شاد زي
ور غمگسار غم بود اي يار غم مخور
چون زر به دست نيست ز طرار غم مدار
چون سر ز دست رفت ز دستار غم مخور
خواجو مدام جرعه مستان عشق نوش
وز اعتراض مردم هشيار غم مخور