بوستان جنتست و سروم حور
تيره شب ظلمتست و ما هم نور
آب در پيش و ما چنين تشنه
باده در جام و ما چنين مخمور
دلبر از ما جدا و دل بر او
ما ز مي مست و مي ز ما مستور
بگذر از نرگسش که نتوان داشت
چشم بيمار پرسي از رنجور
هيچ غمخور مباد بي غمخوار
هيچ ناظر مباد بي منظور
اي رخت در نقاب شعر سياه
همچو خورشيد در شب ديجور
عين معتل عبهرت مفتوح
جيم مجرور طره ات مکسور
لؤلؤات عقد بسته با ياقوت
عنبرت تکيه کرده بر کافور
با تو همراهم و ز غير ملول
بتو مشغولم و ز خويش نفور
گر شدم تشنه لبت چه عجب
کاب خواهد طبيعت محرور
اي تو نزديک دل ولي خواجو
همچو چشم بد از جمال تو دور