حبذا پاي گل و صبحدم و فصل بهار
باده در دست و هوا در سر و لب بر لب يار
بي رخ يار هواي گل و گلزارم نيست
زانکه با دست نسيم چمن و بوي بهار
همه بتخانه چين نقش و نگارست وليک
اهل معني نپرستند مگر نقش نگار
در دل تنگ من آمد غم و جز يار نيافت
اوست کاندر حرم عشق تو مي يابد بار
سکه روي مرا نقش نبيني زانروي
که درستست که چشمت نبود بر دينار
خرم آنروز که من بوسه شمارم ز لبت
گر چه بيرون ز قيامت نبود روز شمار
گفتي از لعل لبت کام بر آرم روزي
چون مراد من دلسوخته اينست برآر
از ميانت چو کمر ميل کنارست مرا
گر چه بي زر ز ميانت نتوان جست کنار
گر بتيغش بزني روي نپيچد خواجو
که دلش را سر يارست و تنش را سر دار