اي پير مغان شربتم از درد مغان آر
وز درد من خسته مغانرا بفغان آر
چون ره بحريم حرم کعبه ندارم
رختم بسر کوي خرابات مغان آر
مخمور دل افروخته را قوت روان بخش
مخمور جگر سوخته را آب روان آر
تا کي کشم از پير و جوان محنت و بيداد
پيرانه سرم آگهي از بخت جوان آر
از حادثه دور زمان چند کني ياد
پيغامم از آن نادره دور زمان آر
اي شمع که فرمود که در مجلس اصحاب
اسرار دل سوخته از دل بزبان آر
ساقي چو خروس سحري نغمه برآرد
پرواز کن و مرغ صراحي بميان آر
چون طائر روحم ز قدح باز نيايد
او را بمي روح فزا در طيران آر
رفتي و بجان آمدم از درد دل ريش
باز آي و دلم را خبر از عالم جان آر
خواجو بصبوحي چو مي تلخ کني نوش
عقل از لب جان پرور آن بسته دهان آر