نسيم باد صبا چون ز بوستان آيد
مرا ز نکهت او بوي دوستان آيد
برو دود ز ره ديده اشک گرم روم
ز بسکه از دل پرخون من بجان آيد
قلم چه شرح دهد زانکه داستان فراق
نه ممکنست که يک شمه در بيان آيد
اگر بجانب کرمان روان کنم پيکي
هم آب ديده که در دم بسر دوان آيد
برون رود ز درونم روان باستقبال
چو بانگ دمدمه کوس کاروان آيد
چو خونيان بدود اشک و دامنم گيرد
که باش تا خبر يار مهربان آيد
سرم بباد رود گر چو شمع از سر سوز
حديث آتش دل بر سر زبان آيد
در آرزوي کنار تو از ميان بروم
گهي که وصف ميان تو در ميان آيد
بدين صفت که توئي آب زندگاني را
ز شوق لعل لبت آب در دهان آيد
سفر گزيد و آگه نبودي اي خواجو
که سير جان شود آنکو بسير جان آيد