عشقست که چون پرده ز رخ باز گشايد
در ديده صاحب نظران حسن نمايد
حسنست که چون مست به بازار برآيد
در پرده ئي هر زمزمه عشق سرايد
گر عشق نباشد کمر حسن که بندد
ور حسن نباشد دل عشق از چه گشايد
گر صورت جانان نبود دل که ستاند
ور واسطه جان نبود تن به چه پايد
خورشيد که در پرده انوار نهانست
گر رخ ننمايد دل ذره که ربايد
بي مهر دل سوخته را نور نباشد
روشن شود آن خانه که شمعيش درآيد
گر ابر نگريد دل بستان ز چه خندد
ور مي نبود زنگ غم از دل چه زدايد
خواجو اگر از عشق بسوزند چو شمعت
خوش باش که از سوز دلت جان بفزايد
خواهي که در آئينه رخت خوب نمايد
آئينه مصفا و رخ آراسته بايد