هر کو نظر کند بتو صاحب نظر شود
وانکش خبر شود ز غمت بيخبر شود
چون آبگينه اين دل مجروح نازکم
هر چند بيشتر شکند تيزتر شود
بگشا کمر که جامه جانرا قبا کنم
گر زانکه دست من بميانت کمر شود
منعم مکن ز گريه که در آتش فراق
از سيم اشک کار رخم همچو زر شود
از دست ديده نامه نيارم نوشت از آنک
هر لحظه خون روان کند و نامه تر شود
کي برکنم دل از رخ جانان که مهر او
با شير در دل آمد و با جان بدر شود
بي سر به سر شود من دلخسته را وليک
بي او گمان مبر که زماني بسرشود
اي دل صبور باش و مخور غم که عاقبت
اين شام صبح گردد و اين شب سحر شود
خواجو ز عشق روي مگردان که در هوا
ساير ببال همت و طائر بپر شود