تشنه غنچه سيراب ترا آب چه سود
مرده نرگس پر خواب ترا خواب چه سود
جان شيرين چو بتلخي بلب آرد فرهاد
گر چشانندش از آن پس شکر ناب چه سود
چون توئي نور دل ديده صاحب نظران
شمع بي روي تو در مجلس اصحاب چه سود
منکه بي خاک سر کوي تو نتوانم خفت
بستر خواب من از قاقم و سنجاب چه سود
کام جانم ز لب اين لحظه برآور ور ني
تشنه در باديه چون خاک شود آب چه سود
دمبدم مردمک ديده دهد جلابم
دل چو خون گشت کنون شربت عناب چه سود
همچو چشمت چو ز مستي نفسي خالي نيست
زاهد صومعه را گوشه محراب چه سود
بي فروغ رخ زيباي تو در زلف سياه
در شب تيره مرا پرتو مهتاب چه سود
چون بخنجر ز درت باز نگردد خواجو
اينهمه جور جفا با وي ازين باب چه سود