پري رخان که برخ رشک لعبت چينند
چه آگه از من شوريده حال مسکينند
اگر چه زان لب شيرين جواب تلخ دهند
ولي بگاه شکر خنده جان شيرينند
بخويشتن نتوان ديد حسن و منظر دوست
علي الخصوص کساني که خويشتن بينند
کنون ز شکر شيرين چه برخورد فرهاد
که خسروان جهان طالبان شيرينند
مگر تو فتنه نخيزي و گرنه ز اهل نشست
اگر چه همچو کبوتر اسير شاهينند
ز چين زلف تو آگاه نيستند آنها
کاسير طره خوبان خلخ و چينند
مقامران محبت که پاک بازانند
کجا ز عرصه مهر تو مهره بر چينند
نظر بظاهر شوريدگان مکن خواجو
که گنج معرفتند ار چه بيدل و دينند