ماه من مشک سيه در دامن گل مي کند
سايبان آفتاب از شاخ سنبل مي کند
گر چه از روي خرد دور تسلسل باطلست
خط سبزش حکم بر دور تسلسل مي کند
هرگز از جام مي لعلش نمي باشد خمار
مي پرستي کو ببادامش تنقل مي کند
راستي را شاخ عرعر مي درفشد همچو بيد
کان سهي سرو روان ميل تمايل مي کند
جادوي چشمش قلم در سحر بابل مي کشد
سبزي خطش سزا در دامن گل مي کند
آنکه ما را مي تواند سوختن درمان ما
مي تواند ساختن ليکن تغافل مي کند
گفت اگر کام دلت بايد ز وصلم جان بده
مي دهم گر لعل جان بخشش تقبل مي کند
در برم دل همچو مهر از تاب لرزان مي شود
چون فراق آنمه تابان تحمل مي کند
نرگسش گويد که فرض عين باشد قتل تو
جان برشوة مي دهم گر اين تفضل مي کند
اي گل ار برگ نواي بلبل مستت بود
باد پندار ار صبا انکار بلبل مي کند
گر ندارد با دل سرگشته خواجو نزاع
هندوي زلفش چرا بر وي تطاول مي کند