چون سايبان آفتاب از مشک تاتاري کند
روز من بد روز را همچون شب تاري کند
از خستگان دل مي برد ليکن نمي دارد نگه
سهلست دل بردن ولي بايد که دلداري کند
زينسان که من دنيا و دين در کار عشقش کرده ام
ياري بود کو هر زمان با ديگري ياري کند
تا کي خورم خون جگر در انتظار وعده اش
گر مي دهد کام دلم چندم جگر خواري کند
گويند اگر زاري کني ديگر نيازارد ترا
سلطان چه غم دارد اگر بازاريي زاري کند
همچون کمر خود را بزر بر وي توان بستن ولي
چون زر نبيند در ميان آهنگ بيزاري کند
بر عاشقان خسته دل هر شب شبيخون آورد
چون زورمندست و جوان خواهد که عياري کند
گو غمزه را پندي بده تا ترک غمازي کند
يا طره را بندي بنه تا ترک طراري کند
خواجو اگر زلف کژش بيني که برخاک اوفتد
با آن رسن در چه مرو کان از سيه کاري کند