چنانکه صيد دل آن چشم آهوانه کند
پلنگ صيد فکن قصد آهوان نکند
چو تير غمزه خونريز در کمان آرد
دل شکسته صاحبدلان نشانه کند
سپاه زنگ چو از چين بنيمروز کشد
شکنج زلف و بناگوش را بهانه کند
هزار دل ز سر شانه اش فرو بارد
چو ترک سيم عذارم نغوله شانه کند
بدانکه مرغ دل خسته ئي بقيد آرد
ز زلف تا فتنه دام و ز خال دانه کند
ازين قدر چه کم آيد ز قدر و حشمت شاه
که يک نظر بگدايان خيلخانه کند
اگر بچرخ برافشاند آستين رسدش
کسي که سرمه از آن خاک آستانه کند
کجا رسم بمکانت که پشه نتواند
که در نشيمن سيمرغ آشيانه کند
چو بر زمانه بهر حال اعتمادي نيست
نه عاقلست که او تکيه بر زمانه کند
دل شکسته خواجو چو از ميانه ربود
چرا نديده گناهي ازو کرانه کند