نور رويت تاب در شمع شبستان افکند
اشکم آتش در دل لعل بدخشان افکند
اي بسا دود جگر کز مهر رويت هر شبي
شمع عالمتاب گردون در شبستان افکند
صوفي صافي گر از لعل تو جامي در کشد
خويشتن را در ميان مي پرستان افکند
راستي را ترک تيرانداز مستت هر نفس
کشته ئي را از هوا برخاک ميدان افکند
درج ياقوت گهر پوشت چو گردد در فشان
از تحير خون دل در جان مرجان افکند
يک نظر در کار خواجو کن که هر شب در فراق
ز آتش مهرت شرر در کاخ کيوان افکند
نزد طوفان سرشکش بين که ابر نوبهار
از حيا آب دهن بر روي عمان افکند