کسي که پشت بر آن روي چون نگار کند
باختيار هلاک خود اختيار کند
نه راي آنکه دلم دل ز يار برگيرد
نه روي آنکه تنم پشت بر ديار کند
ز روزگار هرآن محنتم که پيش آمد
دلم شکايت آنهم بروزگار کند
بيا و بر سر چشمم نشين که در قدمت
بسا که ديده بدامن گهر نثار کند
بناسزاي رقيب از تو گر کناره کنم
دلم سزاي من از ديده در کنار کند
اگر ز تربت من سر برآورد خاري
هنوز در دلم آن خار خار خار کند
ببوي خال تو جانم اسير زلف تو شد
براي مهره کسي جان فداي مار کند
خمار مي کندم بي لب تو مي خوردن
اگر چه مست کي انديشه از خمار کند
گر از وصال تو خواجو اميد برگيرد
خيال روي تو بازش اميدوار کند