مي کشندم بخرابات و در آن مي کوشند
که به يک جرعه مي آب رخم بفروشند
ديگران مست فتادند و قدح ما خورديم
پختگان سوخته و افسرده دلان مي جوشند
باده از دست حريفان ترشروي منوش
که بباطن همه نيشند و بظاهر نوشند
ايکه خواهي که ز مي توبه دهي مستانرا
با زماني دگر افکن که کنون بيهوشند
مطربان گر جگر چنگ چنان نخراشند
مي پرستان جگر خسته چنين نخروشند
تا کي از مهر تو هرشب چو شفق سوختگان
خون چشم از مژه پاشند و بدامن پوشند
برفکن پرده ز رخسار که صاحب نظران
همه چشمند و اگر در سخن آئي گوشند
بلبلان چمن عشق تو همچون سوسن
همه تن جمله زبانند ولي خاموشند
عيب خواجو نتوان کرد که در مجلس ما
صوفيان نيز چو رندان همه دردي نوشند