چون خط سبز تو بر آفتاب بنويسند
بدود دل سبق مشک ناب بنويسند
بسا که باده پرستان چشم ما هر دم
برات مي بعقيق مذاب بنويسند
حديث لعل روان پرور تو ميخواران
بديده برلب جام شراب بنويسند
معينست که طوفان دگر پديد آيد
چو نام ديده ما برسحاب بنويسند
سياهي ار نبود مردمان دريائي
حديث موج سرشکم به آب بنويسند
سواد شعر من و وصف آب ديده نجوم
شبان تيره بمشک و گلاب بنويسند
محرران فلک شرح آه دلسوزم
نه يک رساله که برهفت باب بنويسند
چو روزنامه روي تو در قلم گيرند
محققست که برآفتاب بنويسند
خطي که مردم چشمم سواد کرد چو آب
مگر بخون دل او را جواب بنويسند
برات من چه بود گر برآن لب شيرين
به مشک سوده ز بهر ثواب بنويسند
سزد که بر رخ خواجو قلم زنان سرشک
دعاي خسرو عاليجناب بنويسند