زهي زلفت گرهگيري پر از بند
لب لعلت نمک داني پر از قند
نقاب ششتري از ماه بگشاي
طناب چنبري بر مشتري بند
سرم بر کف ز دستان تو تا کي
دلم در خون ز هجران تو تا چند
کسي کو خويش را در يار پيوست
کجا ياد آورد از خويش و پيوند
دلا گر عاشقي ترک خرد گير
که قدر عشق نشناسد خردمند
ببين فرهاد را کز شور شيرين
بيک موي از کمر خود را در افکند
چرا عمر عزيز آمد بپايان
من و يعقوب را در هجر فرزند
تحمل مي کنم بارگران را
ولي ديوانه سر مي گردم از بند
چو جز دلبر نمي بينم کسي را
کرا با او توانم کرد مانند
بزن مطرب نوائي از سپاهان
که دل بگرفت ما را از نهاوند
کند خواجو هواي خاک کرمان
ولي پايش به سنگ آيد ز الوند