هر که را سکه درستست بزر باز نماند
وانکه از دست برون رفت بسر باز نماند
مرد صاحب نظر آنست که در عالم معني
ديده بگشايد و از ره بنظر باز نماند
طائر دل که شود صيد رخ و زلف دلارام
همچو بلبل بگل و سنبل تر باز نماند
جان شيرين بده از عشق چو فرهاد و مزن دم
کانکه از کوه در افتد بکمر باز نماند
گر بر افروخته ئي شمع دل از آتش سودا
ترک جان گير که پروانه بپر باز نماند
نام شکر نبرم پيش عقيق تو که خسرو
با وجود لب شيرين بشکر باز نماند
چون بميرم بجز از خون دل و گفته دلسوز
يادگاري ز من خسته جگر باز نماند
يکدم اي مردمک چشم من از اشک برآساي
کانکه شد ساکن دريا بگهر باز نماند
حال رنگ رخ خواجو چه دهم شرح که از دوست
هر که را سکه درستست بزر باز نماند