حديث جان بجز جانان نداند
که جز جانان کسي در جان نداند
مرا با درد خود بگذار و بگذر
که کس درد مرا درمان نداند
روا باشد که دور از حضرت شاه
بميرد بنده و سلطان نداند
اگر بلبل برون آيد ز بستان
ز سرمستي ره بستان نداند
ز رخ دور افکن آن زلف سيه را
که هندو قدر ترکستان نداند
بگردان ساغر و پيمانه در ده
که آن پيمان شکن پيمان نداند
مي صافي بصوفي ده که هشيار
حديث عشرت مستان نداند
دلا در راه حسرت منزلي هست
که هر کس ره نرفتست آن نداند
بگو خواجو به دانا قصه عشق
که کافر معني ايمان نداند