سريست مرا با تو که اغيار نداند
کاسرار مي عشق تو هشيار نداند
در دايره عشق هر آنکس که نهد پاي
از شوق خطت نقطه ز پرگار نداند
گر بلبل دلسوخته بيرون رود از باغ
باز از سرمستي ره گلزار نداند
هر کس که گرفتار نگردد به کمندي
در قيد غمت حال گرفتار نداند
تا تلخي هجران نکشد خسرو پرويز
قدر لب شيرين شکر بار نداند
هر دل که نشد فتنه از آن نرگس بيمار
حال من دلخسته بيمار نداند
چون حال دل از زلف تو پوشيده توان داشت
کان هندوي دل دزد سيه کار نداند
اي باد صبا حال من ارزانک تواني
با يار چنان گوي که اغيار نداند
خواجو که درين واقعه بيچاره فرو ماند
عيبش مکن ار چاره اينکار نداند