وقت صبوح آن زمان که ماه برآمد
شاه من از طرف بارگاه برآمد
کاکل عنبر شکن ز چهره برافشاند
روز سپيد از شب سياه برآمد
از در خرگه برآمد آن مه و گفتم
يوسف کنعان مگر ز چاه برآمد
پرده ز رخ برفکند و زهره فروشد
طرف کله برشکست وماه برآمد
سرو نديدم که در قبا بخراميد
مه نشنيدم که با کلاه برآمد
بسکه بباريد آب حسرتم از چشم
گرد سرا پرده اش گياه برآمد
شاه پريچهرگان چوطره برافشاند
فتنه بيکباره از سپاه برآمد
هر دم از آن عنبرين کمند دلاويز
ناله دلهاي داد خواه برآمد
آه که شمع دلم بمرد چو خواجو
از من دلخسته بسکه آه برآمد