هر که او را قدمي هست ز سر ننديشد
وانکه او را گهري هست ز زر ننديشد
عجب از لاله دلسوخته کو در دم صبح
از خروشيدن مرغان سحر ننديشد
آنکه کام دل او ريختن خون منست
از دل ريش من خسته جگر ننديشد
هر که خاطر بکسي داد چه بيمش ز خطر
کانکه رفت از پي خاطر ز خطر ننديشد
پيش شمع رخ زيباي تو گر جان بدهم
نبود عيب که پروانه ز پر ننديشد
خسته ضرب تو از تيغ و سنان غم نخورد
کشته عشق تو از تير و تبر ننديشد
سر اگر در سر کار تو کنم دوري نيست
کانکه در دست تو افتاد ز سر ننديشد
نکنم ياد شب هجر تو در روز وصال
کانکه شد ساکن جنت ز سقر ننديشد
مکن انديشه که خواجو نکند ياد لبت
کاين خياليست که طوطي ز شکر ننديشد