سپيده دم که صبا بر چمن گذر مي کرد
دل مرا ز گلستان جان خبر مي کرد
چو غنچه از لب آن سيمبر سخن مي گفت
دهان غنچه پر از خرده هاي زر مي کرد
اگر ز نرگس مستش چمن نشان مي داد
دلم بديده حسرت درو نظر مي کرد
تذرو جان من از آشيان برون مي شد
چو گوش بر سخن بلبل سحر مي کرد
شکوفه بهر تماشاي باغ عارض دوست
سر از دريچه چوبين شاخ بر مي کرد
کمان ابروي آن مه چو ياد مي کردم
خدنگ آه من از آسمان گذر مي کرد
فلک بياد تن سيمگون مهرويان
درست روي من از مهر دل چو زر مي کرد
سحر که شاهد خاور نقاب بر مي داشت
حديث روي تو ناهيد با قمر مي کرد
ز شوق لعل تو هر لحظه مردم چشمم
لب پياله بخوناب ديده تر مي کرد
دبير از آن لب شيرين حکايتي مي راند
دهان تنگ قلم را پر از شکر مي کرد
روان خسته خواجو ز شهر بند وجود
بعزم ملک عدم دمبدم سفر مي کرد