مه را اگر از مشک ز ره پوش توان کرد
تشبيه بدان زلف و بنا گوش توان کرد
چون شکر شيرين بشکر خنده در آري
جان برخي آن لعل گهر پوش توان کرد
مي تلخ نباشد چو ز دست تو ستانند
کز دست تو گر زهر بود نوش توان کرد
حاجت بقدح نيست که ارباب خرد را
از جام لبت واله و مدهوش توان کرد
گر دست دهد شادي وصل تو زماني
غمهاي جهان جمله فراموش توان کرد
بي آتش رخسار توخون در دل عشاق
باور نتوان کرد که در جوش توان کرد
مرغان چمن را چو صبا بوي گل آرد
زنهار مپندار که خاموش توان کرد
از روي توام منع کنند اهل خرد ليک
برقول بد انديش کجا گوش توان کرد
خواجو تو مپندار که بي سيم زماني
با سيمبران دست در آغوش توان کرد