ماه من دوش سر از جيب ملاحت برکرد
روز روشن ز حيا چادر شب برسر کرد
اندکي گل برخ خوب نگارم مانست
صبحدم باد صبا دامن او پر زر کرد
نتوانم که برآرم نفسي بي لب دوست
که قضا جان مرا در لب او مضمر کرد
پسته را با دهن تنگ تو نسبت کردم
رفت در خنده ز شادي مگرش باور کرد
هر زمان سنبل هندوي تو درتاب شود
که خرد نسبتم از بهر چه با عنبرکرد
آبرويم شده بر باد ز بي سيمي بود
سيم اشکست که کار رخ من چون زر کرد
هر ميي کز کف ساقي غمت کردم نوش
گوئيا خون جگر بود که در ساغر کرد
دل خواجو که بجان آمده بود از غم عشق
خون شد امروز و سر از چشمه چشمش برکرد