خنک آن باد که برخاک خراسان گذرد
خاصه برگلشن آن سرو خرامان گذرد
واجب آنست که از حال گدا ياد کنند
هر که بر طرف سراپرده سلطان گذرد
بلبل دلشده را مژده رساند ز بهار
باد شبگير چو بر صحن گلستان گذرد
که رساند ز دل خسته جمعي پيغام
جز نسيمي که برآن زلف پريشان گذرد
هيچ در خاطر يوسف گذرد کز غم هجر
چه بلا بر سر محنت کش کنعان گذرد
خضر بر حال سکندر مگرش رحم آيد
گر دگر بر لب سرچشمه حيوان گذرد
عمر شيرين گذرانيم به تلخي ليکن
نبود عمر که بي صحبت جانان گذرد
قصه آن نتوان گفت مگر روز وصال
هر چه برخسته دلان درشب هجران گذرد
پيش طوفان سرشکم ز حيا آب شود
ابر گرينده که بر ساحل عمان گذرد
بگذشت آن مه و جان با دل ريشم مي گفت
بنگر اين عمر گرامي که بدينسان گذرد
حاجي از کعبه کجا روي بتابد خواجو
گر همه باديه بر خار مغيلان گذرد