قصه غصه فرهاد بشيرين که برد
نامه ويس گلندام برامين که برد
خضر را شربتي از چشمه حيوان که دهد
مرغ را آگهي از لاله و نسرين که برد
خبر انده اورنگ جدا گشته ز تخت
به سراپرده گلچهر خور آئين که برد
گر چه بفزود حرارت ز شکر خسرو را
از شرش شور شکر خنده شيرين که برد
مرغ دل باز چو شد صيد سر زلف کژش
گفت جان اين نفس از چنگل شاهين که برد
ناز آن سرو قد افراخته چندين که کشد
جور آن شمع دل افروخته چندين که برد
مي چون زنگ اگر دست نگيرد خواجو
زنگ غم ز آينه خاطر غمگين که برد