دل من جان ز غم عشق تو آسان نبرد
وين عجبتر که اگر جان ببرد جان نبرد
گر ازين درد بميرم چه دوا شايد کرد
کانک رنج تو کشد راه بدرمان نبرد
شب ديجور جدائي دل سودائي من
بي خيال سر زلف تو بپايان نبرد
هر کرا ساعت سيمين تو آيد در چشم
دست حيرت نتواند که بدندان نبرد
ره بمنزلگه قربت ندهندم که کسي
رخت درويش به خلوتگاه سلطان نبرد
پادشاهي تو هر حکم که خواهي فرمود
بنده آن نيست که سر پيچد و فرمان نبرد
غارت دل کندم غمزه کافر کيشت
وانکه کافر نبود مال مسلمان نبرد
اي عزيزان بجز از باد صبا هيچ بشير
خبر يوسف گمگشته بکنعان نبرد
گر نسيم سحر قطع مسافت نکند
هيچکس قصه دردم بخراسان نبرد
جان چه ارزد که برم تحفه بجانان هيهات
همه دانند که کس زيره بکرمان نبرد
شکر از گفته خواجو بسوي مصر برند
گر چه کس قند بسوي شکرستان نبرد