کسي کو دل بر جانان ندارد
دلي دارد وليکن جان ندارد
هر آنکو با سر زلف سياهش
سري دارد سر و سامان ندارد
ز غرقاب غمش کي جان توان برد
که دريا نيست کان پايان ندارد
بهر موئي دلي دارد وليکن
ز چندين دل غمي چندان ندارد
قمر گفتم چو رويش دلفروزست
وليکن چون بديدم آن ندارد
نسيم باغ جنت چون عذارش
گلي در روضه رضوان ندارد
چو قدش باغبان گر راست خواهي
خرامان سرو در بستان ندارد
ترا با مه کنم نسبت ولي ماه
شکنج زلف مشک افشان ندارد
چه درمان خواجو ار در درد ميري
که درد عاشقي درمان ندارد