هندوئي را باغبان سوي گلستان مي فرستد
يا به ياقوت تو سنبل خط ريحان مي فرستد
يا شب شامي ز روز خاوري رخ مي نمايد
يا خضر خطي بسوي آب حيوان مي فرستد
جان بجانان مي فرستادم دلم مي رفت و مي گفت
مفلسي نزلي بخلوتگاه سلطان مي فرستد
مي رساند رنج و پندارم که راحت مي رساند
مي فرستد درد و مي گويم که درمان مي فرستد
هر که جاني دارد و در دل ندارد ترک جانان
دل بدلبر مي سپارد جان بجانان مي فرستد
با وجودم هر که روي چشم پرخون مي نمايد
زربکان مي آورد لؤلؤ بعمان مي فرستد
همچو خواجو هر که جان در پاي جانان مي فشاند
روح پاکش را ز جنت حور رضوان مي فرستد