گهي که شرح فراقت کنم بديده سواد
شود سياهي چشمم روان بجاي مداد
کجا قرار توانم گرفت در غربت
که گشته ام بهواي تو در وطن معتاد
هر آنکسي که کند عزم کعبه مقصود
گر از طريق ارادت رود رسد بمراد
در آن زمان که وجودم شود عظام رميم
ز خاک من شنوي بوي بوستان وداد
مريز خون من خسته دل بتيغ جفا
مکن نظر بجگر خستگان بعين عناد
بهر چه امر کني آمري و من مامور
بهر چه حکم کني حاکمي و من منقاد
کسي که سرکشد از طاعتت مسلمان نيست
که بغض و حب توعين ضلالتست و رشاد
بسا که وصف عقيق تو مردم چشمم
بخون لعل کند بر بياض ديده سواد
مخوان براه رشاد اي فقيه و وعظ مگوي
مرا که پير خرابات مي کند ارشاد
من و شراب و کباب و نواي نغمه چنگ
تو و صيام و قيام و صلاح و زهد و سداد
چو سوز سينه برد با خود از جهان خواجو
ز خاک او نتوان يافتن برون ز رماد