نسيم باد صبا جان من فداي تو باد
بيا گرم خبري زان نگار خواهي داد
حديث سوسن و گل با من شکسته مگوي
که بنده با گل رويش ز سوسنست آزاد
ز دست رفتم و در پا فتاد کار دلم
بساز چاره کارم کنون که کار افتاد
چو غنچه گاه شکر خند سرو گلرويم
زبان ناطقه دربست چون دهان بگشاد
چو از تموج بحرين چشمم آگه شد
چو نيل گشت ز رشک آب دجله بغداد
بخون لعل فرو رفت کوه سنگين دل
چودر محبت شيرين هلاک شد فرهاد
کدام يار که چون دروصال کعبه رسد
زکشتگان بيابان فرقت آرد ياد
روم بخدمت يرغوچيان حضرت شاه
که تا از آن بت بيدادگر بخواهم داد
اگر چه رنج تو با دست در غمش خواجو
بباد ده دل ديوانه هر چه بادا باد