بر مه از سنبل پر چين تو پر چين بگرفت
چه خطا رفت که ابروي کژت چين بگرفت
گرد مشکست که گرد گل رويت بدميد
يا بنفشه ست که پيرامن نسرين بگرفت
لشکر زنگ ز سرحد ختن بيرون تاخت
بختا برد خط و مملکت چين بگرفت
بسکه در ديده من کرد خيال تو نزول
راه بر مردمک چشم جهان بين بگرفت
جان شيرين بلب آورد بتلخي فرهاد
نه چو پرويز که کام از لب شيرين بگرفت
آخر اي صبح جگر سوختگان رخ بنماي
که مرا بيتو ملال از مه و پروين بگرفت
همچو خواجو سزد ار ترک دل و دين گيرم
که دلم در غم عشقت ز دل و دين بگرفت