اهل دل را از لب شيرين جانان چاره نيست
طوطي خوش نغمه را از شکرستان چاره نيست
گر دلم نشکيبد از ديدار مه رويان رواست
ذره را از طلعت خورشيد رخشان چاره نيست
صبحدم چون گل بشکر خنده بگشايد دهن
از خروش و ناله مرغ سحرخوان چاره نيست
تا تودر چشمي مرا از گريه خالي نيست چشم
ماه چون در برج آبي شد ز باران چاره نيست
رشته دندانت از چشمم نمي گردد جدا
لؤلؤ شهوار را از بحر عمان چاره نيست
از دل تنگم کجا بيرون تواني رفت از آنک
گنج لطفي گنج را در کنج ويران چاره نيست
دور گردون چون مخالف مي شود عشاق را
در عراق ار راست گوئي از سپاهان چاره نيست
مردم از اندوه از کرمان نمي يابم خلاص
اي عزيزان هر که مرد او را ز کرمان چاره نيست
خواجو ار درظلمت شب باده نوشد گو بنوش
خضر را در تيرگي از آب حيوان چاره نيست