مرغ جانرا هر دو عالم آشياني بيش نيست
حاصلم زين قرص زرين نيم ناني بيش نيست
از نعيم روضه رضوان غرض داني که چيست
وصل جانان ورنه جنت بوستاني بيش نيست
گفتم از خاک درش سر بر ندارم بنده وار
باز مي گويم سري بر آستاني بيش نيست
آنچنان در عالم وحدت نشان گم کرده ام
کز وجودم اينکه مي بيني نشاني بيش نيست
چند گويم هر نفس کاهم ز گردون درگذشت
کاسمان از آتش آهم دخاني بيش نيست
در غمش چون دانه نارست آب چشم من
وز لبش کام روانم نارداني بيش نيست
گفتمش چشمت بمستي خون جانم ريخت گفت
گر چه خونخوارست آخر ناتواني بيش نيست
گر بجان قانع شود در پايش افشانم روان
کانچه در دستست حالي نيم جاني بيش نيست
يک زمان خواجو حضور دوستان فرصت شمار
زانکه از دور زمان فرصت زماني بيش نيست