عشق سلطانيست کو را حاجت دستور نيست
طائران عشق را پرواز گه جز طور نيست
کس نمي بينم که مست عشق را پندي دهد
زانکه کس در دور چشم مست او مستور نيست
دور شو کز شمع عشق آتش بنزديکان رسد
وانکه او نزديک باشد گر بسوزد دور نيست
من به مهر دل به پايان مي رسانم روز را
زانکه بي آتش درون تيره ام را نور نيست
ملک دل را تا بکي بينم چنين ويران وليک
تا نمي گردد خراب آن مملکت معمور نيست
بزم بي شاهد نمي خواهم که پيش اهل دل
دوزخي باشد هر آن جنت که در وي حور نيست
رهروان عشق را جز دل نمي شايد دليل
وانکه اين ره نسپرد نزد خرد معذور نيست
تا نپنداري که ما با او نظر داريم و بس
هيچ ناظر را نمي بينم که او منظور نيست
چشم ميگونش نگر سرمست و خواجو در خمار
شوخ چشم آن مست کورا رحم بر مخمور نيست