از روضه نعيم جمالش روايتيست
و آشوب چين زلف تو در هر ولايتيست
گويند بر رخ تو جنايت بود نظر
ليکن نظر بغير تو کردن جنايتيست
فرهاد را چو از لب شيرين گزير نيست
در گوش او ملامت دشمن حکايتيست
گفتم که چيست آنخط مشکين برآفتاب
گفتا بسان روي من از حسن آيتيست
ارباب عقل گر چه نظر نهي کرده اند
ليکن ز جان صبور شدن تا بغايتيست
آمد کنون بدايت عمرم بمنتها
ليکن گمان مبر که غمش را نهايتيست
گفتم مرا بکشت غمت گفت زينهار
خواجو خموش باش که اين خود عنايتيست
در تنگناي حبس جدائي توقعم
از آستان حضرتعالي حمايتيست