آن جوهر جانست که در گوهر کانست
يا مي که درو خاصيت جوهر جانست
ياقوت روان در لب ياقوتي جامست
يا چشم قدح چشمه ياقوت روانست
زين پس من و ميخانه که در مذهب عشاق
خاک در خمخانه به از خانه خانست
در جام عقيقين فکن اي لعبت ساقي
لعلي که ازو خون جگر در دل کانست
يک شربت از آن لعل مفرح بمن آور
کز فرط حرارت دل من در خفقانست
ما غافل و آن عمر گرامي شده از دست
افسوس ز عمري که بغفلت گذرانست
هر کش غم آن نادره دور زمان کشت
او را چه غم از حادثه دور زمانست
در روي تو بيرون ز نکوئي صفتي نيست
کانست که دلها همه سرگشته آنست
خواجو سخن يار چه گوئي بر اغيار
خاموش که شمع آفت جانش ز زبانست