سحرگه ماه عقرب زلف من مست
درآمد همچو شمعي شمع در دست
دو پيکر عقربش را زهره در برج
کمانکش جادوش را تير در شست
شبش مه منزل و ماهش قصب پوش
سهي سروش بلند و سنبلش پست
بلالش خازن فردوس جاويد
هلالش حاجب خورشيد پيوست
نقاب عنبري از چهره بگشود
طناب چنبري بر مشتري بست
به فندق ضيمرانرا تاب در داد
بعشوه گوشه بادام بشکست
سرشک از آرزوي خاکبوسش
روان از منظر چشمم برون جست
بلابه گفتمش بنشين که خواجو
زماني از تو خالي نيست تا هست
فغان از جمع چون بنشست برخاست
چراغ صبح چون برخاست بنشست