خطر باديه عشق تو بيش از پيشست
اين چه دامست که دور از تو مرا در پيشست
ايکه درمان جگر سوختگان مي سازي
مرهمي بردل ما نه که بغايت ريشست
ديده هر چند بر آتش زند آبم ليکن
حدت آتش سوداي تو از حد بيشست
باده مي نوشم و خون از جگرم مي جوشد
زانکه بي لعل توام باده نوشين نيشست
عاشق انديشه دوري نتواند کردن
دوربيني صفت عاقل دور انديشست
گر مراد دل درويش برآري چه شود
زانکه سلطان بر صاحب نظران درويشست
آشنايان همه بيگانه شدند از خواجو
ليکن او را همه اين محنت و درد از خويشست