اي لبت باده فروش و دل من باده پرست
جانم از جام مي عشق تو ديوانه و مست
تنم از مهر رخت موئي و از موئي کم
صد گره در خم هر مويت و هر موئي شست
هر که چون ماه نو انگشت نما شد در شهر
همچو ابروي تو در باده پرستان پيوست
تا ابد مست بيفتد چو من از ساغر عشق
مي پرستي که بود بيخبر از جام الست
تو مپندار که از خودخبرم هست که نيست
يا دلم بسته بند کمرت نيست که هست
آنچنان در دل تنگم زده ئي خيمه انس
که کسي را نبود جز تو درو جاي نشست
همه را کار شرابست و مرا کار خراب
همه را باده بدستست و مرا باد بدست
چو بديدم که سر زلف کژت بشکستند
راستي را دل من نيز بغايت بشکست
کار ياقوت تو تا باده فروشي باشد
نتوان گفت بخواجو که مشو باده پرست