زلال مشربم از لفظ آبدار خودست
نثار گوهرم از کلک در نثار خودست
من ار چه بنده شاهم امير خويشتنم
که هر که فرض کني شاه و شهريار خودست
اگر حديث ملوک از زبان تيغ بود
مرا ز تيغ زبان سخن گزار خودست
نظر بقلت مالم مکن که نازش من
بمطمح نظر و طبع کان يسار خودست
توام بهيچ شماري ولي بحمدالله
که فخر من بکمالات بيشمار خودست
چو هست ملک قناعت ديار مالوفم
عنان عزمم از آنرو سوي ديار خودست
ز چرخ سفله چه بايد مرا که نام بلند
ز حسن مخبر و فرهنگ نامدار خودست
چرا بياري هر کس توقعم باشد
که هر که هست درين روزگار يار خودست
جهان اگر چه مرا برقرار خود نگذاشت
گمان مبر که جهان نيز برقرار خودست
مرا بغير چه حاجت که در جميع امور
معولم همه برلطف کردگار خودست
اگر در آتش سوزان روم درست آيم
که نقد من بهمه حال برعيار خودست
چه نسبتم ببزرگان کني که منصب من
بنفس نامي و نام بزرگوار خودست
مرا ز بهر چه بردل بود غبار کسي
که گرد خاطر هرکس ز رهگذار خودست
چرا شکايت از ابناي روزگار کنم
که محنت همه از دست روزگار خودست
باختيار ز شادي جدا نشد خواجو
چه بختيار کسي کو باختيار خودست