بشکست دل تنگ من خسته کزين دست
مشاطه سر زلف پريشان تو بشکست
دارم ز ميان تو تمناي کناري
خود را چو کمر گر چه به زر بر تو توان بست
عمري و بافسوس ز دستت نتوان داد
عمر ار چه به افسوس برون مي رود از دست
از ديده بيفتاده سرشکم که بشوخي
بر گوشه چشم آمد و برجاي تو بنشست
تا حاجب ابروت چه در گوش تو گويد
کارد همه سر سوي بنا گوش تو پيوست
اي دانه مشکين تو دام دل عشاق
از دام سر زلف تو آسان نتوان جست
معذورم اگر نيستم از وصل تو آگاه
کانرا خبرست از تو کش از خود خبري هست
گويند که خواجو برو از عشق بپرهيز
پرهيز کجا چشم توان داشتن از مست